وقتی که بد بودم(پست هجدهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 18:9 :: نويسنده : mahtabi22

 

نگار زل زده بود به کلاه گیس مشکی که روی سرم بود. کلاه گیس بدی نبود. حسنش موهای چتری اش بود که روی پیشانیم می ریخت و جای خالی ابروهایم را تا حدی می پوشاند. هرچند برای من چیزی عوض نشده بود: من که می دونم ابرو ندارم.

-خاله میذاری دست بزنم به موهات.

حوصله ی نگار را نداشتم. حوصله ی هیچ کس را نداشتم: نه، تو درسو مشق نداری مگه؟ پاشو برو دنبال درست.

دلم نمی خواست کسی به خلوت تنهاییم وارد شود. می خواستم فکر کنم: عسل از این به بعد چی میشه؟ این سعید چند وقته تو خودشه. خیلی راحت می گه چیزی نیست پیش میاد.

فکری توی سرم جولان داد: عسل خودت بهم بزن نامزدیتو. حلقتو پس بده. اینجوری مجبور نمیشی به خونواده ی سعید و خودش جواب پس بدی.وای....وای....چجوری بهم بزنم. با چه دلی اینکارو بکنم. قرار بود آخر این ماه واسه قرار عقد بیان خونمون. حالا برم بگم همه چی کشک؟.... احمق جون با این گندی که بالا اومده دیگه راهی واست نمونده.....نه چرا راهی نمونده. سعید اصلا دیگه ازم نپرسید چی شده. جلوی مادرشم  درومد. دیگه واسه چی بخوام نامزدیو بهم بزنمو حلقمو پس بدم؟

نگاهم به حلقه ام افتاد.

صدای نگار بلند شد: خاله بزار یه دونه دست بزنم دیگه.

-ای بابا. بیا برو بیرون بچه. عسرین...عسرین....بیا این نوبرتو ور دار ببر بیرون.

-خاله همش یه کوچولو.

-عسرییییین...کر شدی ایشالا؟

در اطاقم باز شد: اوهو، عفریته تشریف آورد تو. اونم بدون دعوت.

مادرم بود. با لبهای بهم فشرده: چه خبرته؟ صداتو انداختی رو سرت؟

-نکنه باید بهت جواب پس بدم؟

-نه، با این شکل و قیافه ی نکیر و منکرت نباید این کارو بکنی.

صدایی را ته مغزم شنیدم: زشت...زشت....زشت....فقط نکیر و منکرا زشتن....زشت....زشت

سرم را به شدت تکان دادم: عسل دوباره اونجوری نشی. نفس عمیق بکش.

-چیه؟بدت اومد از حرفم که مور مور شدی؟

سرم را برگرداندم: خدایا این زن می خواد یه کاری دست خودش بده. چرا داره منو عصبی می کنه. اصلا من بهش الان کاری نداشتم که دیوونه شده.

-قبلا بلبل زبون بودی. صدتای منو حریف بودی. بچگیات یادته؟

چشمانم درشت شد: بچگیام...کتکام....کمربند بابام.....مگه میشه یادم بره.

-از بچگی چقدر حرصم میدادی. می گفتم هرزه ای، می گفتی نه. الانتو ببین. به گمونت من خرم؟

دهانش را به حالت چندش آوری کج کرد: نه؟

صدای مغزم اوج گرفت: هرزه....هرزه.....عسل هرزه......

-به بهونه ی هرزگیات این آقا سعید شما رو باید مدام تحمل کنیم؟ خوب شد از شکل و قیافه افتادی بهونه دستش اومد که مدام بیاد تنگ دلت.

اشاره به چادرش کرد: من هر روز توی خونه ی خودم باید چادر بذارم سرم؟ اصلا بیا یه کاری کنیم، ساعتهایی رو که نمی خواد بیادو واسه من بنویس بزنم رو در یخچال حواسم باشه.

چقدر نفرت انگیز بود: واسه اینکه سعید هر روز میاد اینجا جز جگر می زنی؟ آخه تو مادری؟ تو از مادری چی حالیته؟جز کتک زدن.

از روی تخت جستم. نگار را سپر خودش کرد و عقب رفت: چیه؟بدت اومد؟

چادرش را محکم چسبیده بود. صداهای مغزم کم کم ضعیف تر شدند.

به میان چهارچوب در رسید. به آرامی گفتم: وقتی سعید اومد میری دوتا لیوان چایی میریزی میدی دست نگار یا عسرین برام بیارن. دیگه نبینم چونت وا بشه. حالا برو بیرون.

آب دهانش را قورت داد و بی کلامی حرف به همراه نگار از در بیرون رفت.

********* *******

 

سعید کنارم روی تخت نشسته بود. نگاهش کردم. چهره اش جدی بود: چرا امروز این مدلیه.

به لیوان چای روی پاتختی ام اشاره کردم: سعید چایی بخور.

حرفی نزد. به چشمانم خیره شد. انگشت پایم را توی دستش گرفت. از این حرکتش لبخند زدم.

-عسل هنوزم نمی خوای بگی چی شده دیگه؟

چه غافلگیرانه. به تته پته افتادم: چیز....خوب....یعنی.....

-یادمه اونروز گفتی فرزین این کارو کرده. فرزین کیه؟

-من؟ من گفتم؟اشتباه نمی کنی؟

-نه. دقیقا یادمه خودت گفتی.

ساکت شدم.

سعید انگشت پایم را رها کرد: واقعا حرفی نداری بزنی؟

-تو اونروز به ماماناسی و مامانت گفتی پیش میاد مهم نیست. الان چرا پاپی شدی.

قبل از اینکه جوابی دهد، گوشی اش به صدا در آمد.

-الو

-سلام آقا سعید

حاضر بودم قسم بخورم که صدای غزل بود. مشکوکانه نگاهش کردم. نگاهم را دید: سلام، چند لحظه گوشی.

رو به من کرد: میرم تا جایی. شب بر می گردم. با دست پر میام. فعلا خداحافظ

از صحبتهایش گیج شدم. فکرم درگیر غزل بود: غزل داری نامزدمو قر می زنی؟ باورم نمیشه....غزل تو اینجوری هستی؟....نه عسل اشتباه می کنی....اما صدای غزل بود. من مطمئنم.....آی ی ی ی یغزل اگه اینجوری باشه با دستام خفت می کنم.

از پشت در صدای سعید را که دور میشد شنیدم: الو...خوب بگو....آهان ...خوب....خوب.....پس من تنها برم؟....نه نه چیزی نیست...نگرانی نداره

به لیوانهای چای روی پاتختی خیره شدم. صدای سعید دیگر به گوشم نرسید.

********* *******

 

تیک...تاک....تیک....تیک....

چقدر زمان برای کسی که چشم انتظار است دیر می گذرد.

منتظر سعید بودم. گوشی اش خاموش بود. چندبار تماس گرفته بودم. کم کم نگران می شدم. جمله اش مدام توی ذهنم تکرار میشد: شب با دست پر برمی گردم: می خوای چی کار کنی مگه سعید. دست پر یعنی چی؟

ذهنم درگیر غزل شد: غرل چی تو گوش این سعید وز وز کردی؟ دیگه به کی میشه اطمینان کرد؟ این که خوبش بود این شکلی از آب درومد. وای به حال بدش.

عسرین در زد: عسل بیام تو؟

-چیه عسرین؟

عسرین در را نیمه باز کرد: عسل با مامان میرم خونه ی خودمون امشب. باز چی بارش کردی؟میگه نمی خواد بمونه خونه.

-آره ببرش. نمی خوام باز سعید بیاد چونش باز بشه.

عسرین آه کشید: عسل....

-وضعیت منو نمی بینی عسرین؟ الان وقته تیکه پروندن به منه؟ همون تو دختر خوبش باشی واسش کافیه. بگو دندون طمعو از من بکشه بندازه دور.

جوابم را نداد. حتما دلش نمی خواست دوباره به او هم بتوپم.خودش گفته بود خسته شده. در اطاق را بست.

********* *******

 

تیک....تاک....تیک....تاک

کلافه توی هال قدم می زدم. دوبار به خانه ی سعید زنگ زده بودم . پدرش گفته بود هنوز به خانه برنگشته: خدایا سعید کدوم گوری رفتی؟

صدای زنگ موبایلم باعث شد سریع به سمت گوشی ام بروم: اه.... غزله که....نه خوب شد زنگ زد....هرچیه زیر سر همین گور به گور شدس.... می دونم چی کار کنمش

-الو

-سلام عسل، خوبی

-علیک سلام، خوبم

-اوضاع روبه راهه؟

-قرار چطور شده باشه؟

-کلا می پرسم، مامانت خوبه، عسرین؟

-خوبن

-آقا سعید خوبه؟

آی غزل موذی، چشمت خورد به نامزد خوش قد و بالام، هوا برت داشت؟ دهنتو سرویس می کنم من.

-آقا سعید هم خوبن. یاد آقا سعید کردی؟

-الان پیشته؟

-کاری داری باهاش؟

-کار...نه....خوب ....الان نیست؟ نیومده؟ گوشی اش هم خاموشه.

منفجر شدم: به گوشیش زنگ زدی؟ چکش می کنی؟ به تو چه ربطی داره که پیش منه یا نه. گوشیش خاموشه یا نه.

-عسل با منی؟

-نه با ننجونتم. به خیالت موهام ریخته ، عقلمم ریخته، چشم و گوشمم پر پر؟

صدا برگشت: هر کی موهاش ریخته زشت شده....زشت.... غزل الان از تو خوشگلتره....اون مو داره....زشت نیست.....

با دستم آرام به پیشانیم ضربه زدم تا افکار مزاحم را دور کنم.

-چیزی شده؟

-اونو که باید تو بگی. سعید ، سعید می کنی؟ چیه؟ترسیدی بی شوهر بمونی؟

-عسل حرفی نزن که بعد پشیمون بشی.

-برو جمع کن خودتو. دختره ی بی خاصیت. با سعید چی کار داری؟

-هر کس با سعید کار داره، اینجوری باید حساب کتاب پس بده؟

-هر کس نه. اما تو یه نفر خیلی موس موس می کنی دور سعید.

الو....الو....ای ترسوی عوضی...گوشی رو قطع کردی؟الو....

********* *******

 

تیک ....تاک....تیک....تاک....

ساعت چند بود؟9 شب؟ دقیقا 9 شب بود و گوشی سعید هنوز خاموش. به خانه اشان هم زنگ نزدم. گرفته و نگران روی مبل دراز کشیدم. کلاه گیسم یه ور شده بود: سعید کجایی تو؟ مردم از دلهره.

صدای زنگ در بلند شد: وای سعید. اومد، بالاخره اومد. به سمت اف، اف دویدم: آره خودشه. وای قلبم اومد توی دهنم.

دکمه را زدم. لباسم را مرتب کردم. رفتم به سمت در ورودی. در را گشودم: وای ی ی ی ی ی ی ی....سعییییید

سعید بود؟ با این وضعیت؟ چانه ی کبود، موهای آشفته. یقه ی بلوزش تا سرشانه پاره شده بود. کنار بینی اش شیار نازکی از خون بود: سعید چی شده؟

روبه رویم ایستاد. نگاهم کرد. نگاهش کردم. چشمانش، چشمانش عصبی بود. انگشتش را عمودی روی لبش گذاشت و به نرمی چند ضربه زد؟: مادرت کجاست؟خونس؟

-کسی خونه نیست.

-کسی خونه نیست؟ پس من الان حرفامو به کی بزنم؟ یکی باید جواب منو بده دیگه

-چه جوابی؟

-فکر کنم باید برم خانم طهماسبی و کل همسایهاتونم صدا کنم بعد حرفامو بزنم.

وای این چی می گه؟ این چرت و پرتا چیه.

سوالم را از نگاهم خواند: نمی دونی جریان چیه؟

........

ساکت شدی. حرفی نداری؟

چیزی فهمیده؟ آره. حتما همه چیزو فهمیده. غزل گفته؟ اگه غزل گفته بود این پس چرا این شکلی شده. پس کی گفته؟

به خودم جرات دادم: چیزی شده؟

-تو بگو چی نشده. من فقط می خوام بدوم همش همینا بود یا بازم هست؟

آره همه چیزو فهمیده. حدس می زدم اون همه بی خیالی یعنی آتیش زیر خاکستر.

از کی پرسیده؟ کی حرفی زده؟ فکری مثل برق از ذهنم گذشت: رفته پیش فرزین؟

دوباره چشمم روی کبودی چانه اش چرخید: آره به کمونم رفته پیش فرزین. چه جوری پیداش کرده؟ وای ی ی ی ی ی غزل...کار تو بوده؟

دستم را گرفت: بیا اینجا ببینم.

مرا داخل اطاقم برد: این لپ تاپت کجاست.

لرزیدم: آره فهمید همه چیزو.

-لپ تاپتو روشن کن یه سر دو نفری بریم تو یاهو. باید چیزهای جالبتری اونجا باشه.

دستم را کشیدم. دستم را محکم نگه داشته بود.

-دستمو ول کن.

-آهان، مشکل از دستته؟ بیا عزیزم ولش می کنم.

دستم را رها کرد و با هر دودست شانه هایم را چسبید:

-حالا جواب سوالمو می دی؟ دستتم ول کردم.

صدایم لرزید: سعید...

-می دونی چیه؟ من از خودم تعجب نمی کنم. من خر بودم. من احمق بودم. من نفهمیدم. باشه قبول. من می خوام بدونم این خانم طهماسبی که اومد نشست زیر پای مادرم گفت یه دختر میشناسم جواهر، نجیبو خونواده دار، اونم تورو نشناخت؟کور بود؟ کر بود، شایدم خر بود. این همسایه هاتون چی؟اینا که هی گفتن ما چیز بدی ندیدیم. دختره سر به راهیه. اینا هم کور و کر بودن؟ توی شهر به این کوچیکی مگس تو یه خیابون می پره کل شهر خبر دارن. اینا چطور نفهمیدن تو چه جور آدمی هستی؟

شایدم تو خیلی زرنگی. آره؟ شرح زرنگیاتو شنیدم.

فشاری به شانه هایم داد: بشین روی تخت ببینم.

خدایا...خدایا...من چقدر باید عذاب بکشم. اونم به خاطر یه ندونم کاری. خدایا منو بکش خلاص شم. آخرین امیدم سعید بود. اونم که دیگه ....دیگه.....

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: